یک سال و یک ماه و دوازده روز. به عبارتی چهارصد و هفت روز. چهارصد و هفت روز پیش تصمیم گرفتم دیگر توی این وبلاگ چیزی ننویسم چون که همه رفته اند و کسی دور و برم نیست، چنین بی کس شدن در باورم نیست. خیال کردم کانال تلگرام و توئیتر و دفتر خاطراتم که جلد سیاه داشت و اسمش را سیاه مشق گذاشته بودم کافی است تا بنویسم و احساساتم را بیرون بریزم و نیازی به بلاگفا که آرشیوم را از من گرفت و دوستانم را هم، نداشته باشم. اما زهی خیال باطل که توئیتر به مسخره بازی می گذرد، کانال تلگرام حق مطلب را ادا نمی کند و دفتر سیاه مشقم را هم، دم سال تحویل ۱۴۰۰، موقع خانه تکانی پاره پوره می کنم و حالا من مانده ام و حرفهایی که طناب می شوند و دور گردنم می پیچند، حرفاهایی که بغض می شوند و گیر می کنند توی گلو و حرفهایی که اشک می شوند و شبها بالشم را خیس می کنند. این مدت یاد گرفتم حرف بزنم. برای اولین بار به دوستان نزدیکم گفتم دارد توی زندگیم چه می گذرد. آن تف سر بالایی که ازش فراری بودم را فرستادم هوا و از فرود آمدنش وسط پیشانیم نترسیدم. اما با این همه من باید یک جایی داشته باشم که بنویسم «توی دلم یک پادگان سرباز، انگار رختاشونو می شورن». حالا کسی بخواند یا نخواند. دوستی داشته باشم یا نداشته باشم. تف سر بالا بیندازم یا نیندازم. بخوانید, ...ادامه مطلب
مدونا دارد توی گوشم داد می زند که دیشب خواب سن پدرو را دیده با اینکه هرگز آنجا نبوده و من دارم فکر می کنم من هم خیلی جاها نبوده ام ولی خب خوابشان را هم ندیده ام. به جز آن شبی که خواب دیدم نشسته ام توی, ...ادامه مطلب
موهایم را چیدم و انداختم دور. دور که نه، خانم آرایشگر که اصرار داشت موهایم حیف است و بلند است و آدم موهایی که تا کمرش می رسد را کوتاه نمی کند بلکه بلندتر می کند و می گذارد توی باد برای خودشان برقصند ت, ...ادامه مطلب
هیچوقت نفهمیدم واقعا یک هیولای سیاه با بازدم مسموم پر از افسردگیاش زیر پوست عصر جمعه نفس میکشد یا صرفا تلقین و تکرار و البته بیکاری علت تنگینفسهای عصرهای جمعه است. اینجا آسمان دیده نمیشود. ابرها سرتاسرش را پوشاندهاند و بعید نیست الان "خون به جای بارون" از آسمان سرازیر شود. و من مانده ام حسی که الان دارم دلتنگی است یا دلگرفتگی یا دلمردگی؟ Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب
خوشبختی شاید جایی میان بازی های کودکی،وسط کارتونهای رنگارنگ تلویزیون،لا به لای دفترهای املا و برگه های امتحانی،زیر درخت توت،کنار حوض،روی دوچرخه آبی،جلوی مغازه لوازم التحریر فروشی،توی دستهای پسرک فال فروش یا شاید هم در غلغله و عجله و تب و تاب بزرگ شدن،زودتر بزرگ شدن،گم شد و من ماندم و بزرگسالی و یک دنیا آرزوهای تحقق نیافته و آسمانی که سقفش کوتاه شده بود ولی باز دستم به طاقش نمیرسید و خنده ای که از ته دل نبود و گریه های شبانه و نگرانی برای آینده و فردا و فرداها.کاش می شد یک بار دیگر با کارنامه ای که معدل بیست رویش مثل ستاره می درخشید به خانه برگردم و فکر کنم گوشه کلاهم به ثریا می رسد و برای چیدن,دلم,اندازه,دنیا,تنگ,است ...ادامه مطلب
یه بارم سردیم شده بود--یا سردیم کرده بود :دی--نبات داغ درست کردم با نبات زعفرونی،برادرم-که اون موقع کوچیک بود-یهو برگشت گفت به منم از اون جیشا(!) بده که داری می خوری.یعنی می خوام بگم نبات زعفرونی نندازین تو آب جوش کلا., ...ادامه مطلب
من می گویم،هر سفری توی این گرما به خصوص با ماشین باید هدف خاصی داشته باشد.که آدم وقتی آفتاب سوخته و له و لورده رسید به مقصد بگوید خب ارزشش را داشت.حالا اگر هدف خاص و مهمی هم نبود،دست کم سفر باید یک دست آوردی داشته باشد دیگر.مثلا نظر آدم را نسبت به چیزی عوض کند.یک ایده ی جدید بدهد برای یک تصمیم جدید.یا اینکه آدم دست کم در مورد خودش و حال و احوالش یک چیزی دستگیرش بشود که تا حالا نمی دانسته. سفر اخیر من بیشتر از پیش بهم ثابت کرد که حال و احوال من با تغییرات و اتفاقات کوچکی مثل تغییر دکوراسیون و تعویض لپ تاپ و کلاس ای التس دگرگون نمی شود.بلکه من باید برای مدتی ا,بسیار سفر باید تا پخته شود خامی,بسیار سفر باید تا پخته,شعر بسیار سفر باید کرد ...ادامه مطلب
اولین باری که این آهنگ را گوش دادم هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز بروم شمال زندگی کنم.زندگی چه بازی های عجیبی دارد!این روزها بیشتر این آهنگ را گوش می کنم. اگر طرفدار یا طرفدار سابق رضا یزدانی-مثل من-هستید،گوش بدهید.اگر هم نیستید گوش بدهید.شاید خوشتان آمد.(روی لینک سبزرنگ زیر کلیک کنید) شمال-رضا یزدانی "بیا بازم مثل قدیم با هم دیگه بریم شمال دلم گرفته راضیم،به این خیالای محال...",دلم پره بیا بازم با همدیگه بریم سفر ...ادامه مطلب