سن پدرو، پاریس، کیک شکلاتی و کشک بادمجان

ساخت وبلاگ

مدونا دارد توی گوشم داد می زند که دیشب خواب سن پدرو را دیده با اینکه هرگز آنجا نبوده و من دارم فکر می کنم من هم خیلی جاها نبوده ام ولی خب خوابشان را هم ندیده ام. به جز آن شبی که خواب دیدم نشسته ام توی کافه ای وسط پاریس و با ژان باتیست برنادوت قهوه می نوشم و گپ می زنم. بیدار که شدم دیدم پاییز شده و برگها زرد شده اند و نارنجی و قرمز و باد می آید و ابر سیاهی تمام آسمان را گرفته ولی من باز هم خوشحال نیستم. چرا من هیچوقت خوشحال نیستم؟

+احساس می کنم درد بی درمانی گرفته ام که نه خودم نه هیچکس دیگر هیچ کاری نمی تواند برایش بکند. یک جور سرطان روحی روانی که علایمش دارند روز به روز عود می کنند. مثل چند روز پیش که رفته بودم تولد "سین" و وسط رقصیدن حال خرابم متاستاز زد به دست و پایم و حرکاتم را شُل و زشت کرد. یا موقع کیک خوردن که سرطان به اشتهایم چنگ انداخت و کیک شکلاتی خوشگل و خوشمزه را در نظرم تا حد کشک بادمجانی که حالم ازش به هم می خورد بد جلوه داد و من ماندم چنگال به دست با برش کیکی که آخرش شب رفت ته سطل آشغال.

 

خیال واژه...
ما را در سایت خیال واژه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khialevajeo بازدید : 137 تاريخ : يکشنبه 26 آبان 1398 ساعت: 12:36