شروع یک پایان؟

ساخت وبلاگ

یادم نمی آید از کِی، اما از یک جایی به بعد از خیر شادی عمیق و احساس خوشبختی و سعادت گذشتم. برایم همین کافی بود که کار و درآمد مختصری داشته باشم، صبح که بیدار می شوم به زمین و زمان فحش بدهم و به زور کافئین پلکهایم را از هم باز کنم و خودم را برسانم سر کار و عصر برگردم خانه بنشینم به فیلم و سریال دیدن و کتاب خواندن و یاد گرفتن زبان دوم و سوم. سر ماه حقوق ناچیزم را بگیرم و خرج تفریحات کسالت بار آخر هفته و کافه گردی و رفیق بازی و لباس کنم و هرچه تهش ماند را پس انداز. می بینید؟ توقع من از زندگی زیادی پایین بود. من با همین چیزهای کوچک، خوشحال که نه، ولی راضی بودم. اما آیا زندگی نشست و دست روی دست گذاشت تا من یک اپسیلون آسایش داشته باشم؟ خیر. همه چیز هی گران و گران تر شد و حقوق و امنیت شغلی کم و کمتر. گفتم خب به جهنم. می سوزم و می سازم و برای تغییر تلاش می کنم. آنقدر کوتاه آمده بودم که دیگر داشتم محو می شدم. دنبال خوشبختی نه، اما دنبال آرامش بودم. ولی کدام آرامش؟ آدمهایی که قاعدتا باید پشتیبانم بودند، آدمهایی که باید دوستم می داشتند، آدمهایی که فکر می کردم می توانم به آنها تکیه کنم، شروع کردند به اذیت و آزارم تا همین یک ذره آرامشی که به زور دست و پا کرده بودم نیست و نابود کنند. لحظه هایم پر شد از سرزنش، تهدید، تحقیر، احساس گناه، احساس ناکافی بودن، احساس اضافی بودن، استرس، حمله های عصبی، میگرنهای یک هفته ای، حلقه های سیاه زیر چشم، ترس و یک غم عمیق به وسعت اقیانوس. صبحها توی راه بی صدا اشک می ریختم و عصرها پشت چراغ قرمز از سر استیصال، شیشه ها را بالا می دادم و جیغ می کشیدم که دیوانه نشوم و با سرعت به سمت دیواری، درختی، تیر برقی یا ماشینی نرانم. دیگر نمی جنگیدم تا چیزی به دست بیاورم. می جنگیدم که ببازم. شب و روز راه های آسان مُردن را گوگل می کردم که خودم و آن آدمها را از این برزخ خلاص کنم. هرچه باشد مرگ یک بار است و شیون یک بار. ولی من داشتم هر روز می مردم. هر روز سخت تر از دیروز جان می دادم. زندگی بازی های عجیب زیاد دارد، اما با من بازی هایی می کرد که شبها تا صبح گریه می کردم و از همان خدایی که وجود ندارد می خواستم در خواب جانم را بگیرد، یا دست کم سرطانی چیزی برایم حواله کند. می دانید آدم باید در زندگی به کجا برسد که آرزویش سرطان گرفتن باشد؟ چه دردی باید روی سینه اش فشار بیاورد که ایستادن قلبش را از خدا بخواهد؟

از آن روزها چند ماهی گذشته. از طوفان بیرون آمده ام و به قول هاروکی موراکامی، دیگر آن آدمی که پا به درون طوفان گذاشت نیستم. تا حدی برگشته ام به حالی که اول این نوشته توصیف کردم. بابت این که کار و درآمد مختصری دارم صبح به صبح شکر می گویم و سعی می کنم دوام بیاورم و خودم را از این برزخ نجات بدهم. با این تفاوت که دیگر خبری از تفریحات کسالت بار آخر هفته نیست. تقریبا هیچ دوستی برایم نمانده و همه ی عادتهایم یک نفره شده اند. دیگر دنبال رضایت نسبی و آرامش هم نیستم. با غم عمیقم کنار آمده ام و به آن عادت کرده ام. تنها چیزی که با گذشته فرق دارد فکر فرار است. فکر دل کندن، فکر بریدن و رفتن. آرزو که نه، نیاز به پرواز. به قول مارک منسون: «حتا اگر اینها تقصیر من نیست، مسئولیتش با خودم است.» شاید شعار زندگی ام از این به بعد همین باشد. تقصیر من نیست، اما مسئولیتش با من است. از همه اینها گذشته، از کجا معلوم که همین فردا دوباره طوفان به پا نشود و مجبور نشوم یکی از آن راه های آسان را انتخاب کنم و برای همیشه دست از جنگیدن بردارم؟

خیال واژه...
ما را در سایت خیال واژه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khialevajeo بازدید : 165 تاريخ : چهارشنبه 21 ارديبهشت 1401 ساعت: 21:46