خیال واژه

متن مرتبط با «این منم که قمار رو باخته» در سایت خیال واژه نوشته شده است

من و سطل شیری که گاو تویش تاپاله انداخته

  • دوست داشتنت کار طاقت فرسایی است. تا می آیم خوبی هایت را بشمارم، لگد می زنی زیر میز. یک مثلی بود که خودت می گفتی، گاوی که سه من شیر می دهد و لحظه آخر توی سطل شیری که ازش دوشیده اند تاپاله می اندازد. تو همان گاوی که خیرت به آدم نمی رسد. خوبی هایت همان سطل شیر تازه ای است که تویش تاپاله انداخته اند. همه چیز را زهرآگین می کنی. به بهترین روزهای عمرم زهر می پاشی و ادعایت می شود همه این حرف ها از سر دوست داشتن است. آخر گِل بگیرند آن دوست داشتنت را، مگر من از تو چه می خواستم؟ جز اینکه من را همان طوری که هستم دوست داشته باشی. مگر من تو را همان جوری که هستی نپذیرفته ام؟ کاش زودتر راهمان از هم جدا شود. پاره تنم هستی ولی دیگر تحمل آن نیش های زبان تند و تیزت را ندارم. خسته ام. بریده ام. دلم می خواهد دوستت داشته باشم. تمام و کمال. ولی تو نمی خواهی. نمی گذاری. کاش بمیرم و راحت شوی. یا بمیری و راحت شوم. چرا که می دانم تا روزی که یکی از ما نفس می کشد، آرامش و دوست داشتنی هم در کار نخواهد بود. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شروع یک پایان؟

  • یادم نمی آید از کِی، اما از یک جایی به بعد از خیر شادی عمیق و احساس خوشبختی و سعادت گذشتم. برایم همین کافی بود که کار و درآمد مختصری داشته باشم، صبح که بیدار می شوم به زمین و زمان فحش بدهم و به زور کافئین پلکهایم را از هم باز کنم و خودم را برسانم سر کار و عصر برگردم خانه بنشینم به فیلم و سریال دیدن و کتاب خواندن و یاد گرفتن زبان دوم و سوم. سر ماه حقوق ناچیزم را بگیرم و خرج تفریحات کسالت بار آخر هفته و کافه گردی و رفیق بازی و لباس کنم و هرچه تهش ماند را پس انداز. می بینید؟ توقع من از زندگی زیادی پایین بود. من با همین چیزهای کوچک، خوشحال که نه، ولی راضی بودم. اما آیا زندگی نشست و دست روی دست گذاشت تا من یک اپسیلون آسایش داشته باشم؟ خیر. همه چیز هی گران و گران تر شد و حقوق و امنیت شغلی کم و کمتر. گفتم خب به جهنم. می سوزم و می سازم و برای تغییر تلاش می کنم. آنقدر کوتاه آمده بودم که دیگر داشتم محو می شدم. دنبال خوشبختی نه، اما دنبال آرامش بودم. ولی کدام آرامش؟ آدمهایی که قاعدتا باید پشتیبانم بودند، آدمهایی که باید دوستم می داشتند، آدمهایی که فکر می کردم می توانم به آنها تکیه کنم، شروع کردند به اذیت و آزارم تا همین یک ذره آرامشی که به زور دست و پا کرده بودم نیست و نابود کنند. لحظه هایم پر شد از سرزنش، تهدید، تحقیر، احساس گناه، احساس ناکافی بودن، احساس اضافی بودن، استرس، حمله های عصبی، میگرنهای یک هفته ای، حلقه های سیاه زیر چشم، ترس و یک غم عمیق به وسعت اقیانوس. صبحها توی راه بی صدا اشک می ریختم و عصرها پشت چراغ قرمز از سر استیصال، شیشه ها را بالا می دادم و جیغ می کشیدم که دیوانه نشوم و با سرعت به سمت دیواری، درختی، تیر برقی یا ماشینی نرانم. دیگر نمی جنگیدم تا چیزی به دست بیاورم. می, ...ادامه مطلب

  • ساعت‌ها دروغ می‌گویند؟

  • نمی‌دانم روزگار با این ریتم کند و کشدار چطور سریع می‌گذرد؟ این بزرگ‌ترین پارادوکس حیات نیست؟ این‌که فاصله صبح تا عصر اندازه‌ی یک هفته طول می‌کشد ولی انگار همین پریروز بود که آخرین امتحان نهایی سوم دبی, ...ادامه مطلب

  • سن پدرو، پاریس، کیک شکلاتی و کشک بادمجان

  • مدونا دارد توی گوشم داد می زند که دیشب خواب سن پدرو را دیده با اینکه هرگز آنجا نبوده و من دارم فکر می کنم من هم خیلی جاها نبوده ام ولی خب خوابشان را هم ندیده ام. به جز آن شبی که خواب دیدم نشسته ام توی, ...ادامه مطلب

  • باد لا به لای موهایی که دستی آنها را می بافت

  • موهایم را چیدم و انداختم دور. دور که نه، خانم آرایشگر که اصرار داشت موهایم حیف است و بلند است و آدم موهایی که تا کمرش می رسد را کوتاه نمی کند بلکه بلندتر می کند و می گذارد توی باد برای خودشان برقصند ت, ...ادامه مطلب

  • و دلی که تنگ است

  • کاش الان می‌توانستم به دختر توی آینه بگویم غصه نخور! طلوع فردا را کنار دریا تماشا خواهیم کرد..., ...ادامه مطلب

  • دریا، رودخانه، دلتنگی و قوطی چایی که دیگر پر نمی شود

  • نشسته بودم برای خودم چای می ریختم که یکهو یادم افتاد وبلاگ قوطی کلمه چای که تمام شود وبلاگ دیگر کلمه نمی روم بازار از آن پیرمرد مهربان چای اعلای شمال بخرم. همین کافی بود که برای ادامه روز کامم تلخ شود و چای مزه زهر مار بده, ...ادامه مطلب

  • و اینک در آستانه ی بزرگسالی

  • احساس می کنم دارم وارد بحران بیست و پنج سالگی می شوم.از آن روزهایی که آرزو داشتم بزرگ شوم انگار یک عمر گذشته و حالا دارم به بیست و چهار سالگی التماس می کنم تمام نشود!بحران بیست و پنج سالگی چیزی بود که درست پنج سال پیش،وقتی رفته بودم جلسه دفاع پایان نامه ی یک بنده خدایی،بهش اشاره کرد.گفت از این که بیست و پنج ساله شده خجالت می کشد و من آن روز نمی فهمیدم چرا.حالا،خودم هنوز بیست و پنج سالم نشده دارم خجالت می کشم.از اینکه کلی چیز از دست داده ام و محض رضای خدا هیچ چیز جدیدی به دست نیاورده ام.از این که اهدافم چقدر لگد مال شدند و به هیچ کدام از آرزوهایی که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز می کرد هم نرسید,اینک,آستانه,بزرگسالی ...ادامه مطلب

  • بی عنوان مثل احساسات این روزهایم

  • آخرین باری که دلم سخت گرفته بود و گریه کرده بودم و خدا را صدا زده بودم و کاسه ی "چه کنم چه کنمِ" توی دستم را نشانش داده بودم و باران بهاری گرفته بود مشکلم حل شد و آرزویم برآورده.امیدوارم این بار هم... +سال نو مبارک.صد سال به این سالها :)  , ...ادامه مطلب

  • منم که رو حرف حافظ حرف نمیزنم

  • تا میگم شیطنت بسه,امروز درس می خونم,حضرت حافظ میاد در گوشم می گه: ای دل اَر عشرت امروز به فردا فکنی/ مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد?,این منم که قمار رو باخته,دیوانه منم منکه روم,منم که از روز ازل ...ادامه مطلب

  • "خودم" به روحم رنگ آبی می پاشد

  • بیشتر از همه در سراسر عمرم,به خودم حسادت کرده ام.به آن خود شاد و سرزنده و بی غمی که برای دیگران ساخته ام و نشان داده ام.به ماجراهای خیالی که "خودم" برای دوستانش تعریف می کرد,به خانواده آرام و شادش,به دایره وسیع دوستانش و به همه چیزهایی که داشت.این "خودم" همیشه برای من مثل یک سپر بود.سپری که تیر هیچ فکر و قضاوت و تفکری از آن عبور نمی کرد ولی عجیب سنگین بود.داشتن یک "خودم" دیگر,داشتن یک چهره دوم تاوان سنگینی داشت.سخت بود که تعارضی پیدا نباشدو حرف دوگانه ای زده نشود.فکر کنم حافظه ام از همان جا قوی شد.از همانجا که ماجراهای خیالی و فی ابداهه ای که "خودم" برای دوستا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها