هر دم از این باغ بری می رسد. یا خری. یا هرچه. مهم این است که
تا می آیم نفسی بکشم و سر و سامانی به اوضاع زندگی ت**می ام بدهم یک صاعقه ای از ناکجا پیدا می شود و یک نفر جفت پا می پرد وسط آرامش نسبی ام. می گویم آرامش نسبی. چون من هیچ وقت آرامش مطلق نداشته ام. جز مواقعی که زل زده بودم به دریا و ابی توی گوشم می خو
اند : کی از سرود بارون قصه برات می سازه؟ یا وقتی که روی آن پل کابلی رودخانه می ایس
تادم و بازی نور را توی آب رودخانه نگاه می کردم و به رودخانه می گفتم: با خاطراتت میشه هم مرد و هم زندگی کرد...
افسرده شده ام. خودم این را می فهم. دوری از آن شهر ساحلی دیوانه ام کرده. شغل و رئیسم دیوانه ام کرده اند. مامان و بابا دیوانه ام کرده اند و من مانده ام با کلی افکار دیوانه کننده.
دلم آنقدر برای آرامشی که کنار دریا داشتم تنگ شده که ای کاش توی همان دریا غرق شده بودم و این روزهای پر از تشویش را نمی دیدم.
خیال واژه...
ما را در سایت خیال واژه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : khialevajeo بازدید : 142 تاريخ : دوشنبه 29 بهمن 1397 ساعت: 21:28