غار من

ساخت وبلاگ
نشسته بودم گوشه غارم و با خودم فکر کرده بودم امروز چندمین روز است که به جز سلام و "شب به خیر" و "خواهش میکنم قابلی نداشت" هیچ حرفی با کسی نزده ام.آن هم در شرایطی که با پنج نفر دیگر در یک اتاق دوازده متری زندگی می کردم و خواهی نخواهی صدای نفسهایشان را هم می شنیدم.اتاق ما با همه اتاق های خوابگاه فرق داست.جلو تختهایمان پرده کشیده بودیم تا هرکسی حریم خصوصی خودش را داشته باشد که بتواند توی آن حریم که به وسعت یک تخت بود،تنها باشد."سین" که تخت بالایی من را اشغال کرده بود آدم پر جنب و جوشی بود.وقتی می آمد توی اتاق و می دید همه بیدارند،کسی درس نمی خواند و کسی توی غارش نیست -اسم تختهایمان را غار گذاشته بودیم- از خوشحالی فریاد می کشید و می گفت آخیش!بعدها که "سین" از اتاق ما رفت که با پدر و مادرش زندگی کند "میم" همسایه بالایی غار من شد."میم" از او هم پر جنب و جوش تر بود. دائم صدای زنگ موبایلش به گوش می رسید.در هر ساعتی از شبانه روز برای دوستانش VOICE می فرستاد و مال آنها را هم بدون هندزفری گوش میداد.با "سین" چند بار سر بی ملاحظگی اش بحثم شده بود.ولی "میم" سیاس تر از این حرفها بود.خودش را حسابی به من چسباند.با سلیقه موسیقی نسبتا مشترک و ادعای اینکه از تنهایی خوشش می آید ساعت ها مرا به حرف می گرفت و سعی در کاویدن اعماق ذهنم داشت.اصرار داشت غذا را با هم بخوریم و با هم توی محوطه خوابگاه قدم بزنیم.من یک آن به خودم آمدم و دیدم دست گذاشته روی نقطه ضعفم برای نشکستن دل دخترهای احساساتی و آن حس قدیم نیاز به مقبول بودن و کانون توجه بودن را در من بیدار کرده و دارم پا به پایش می روم و زجر می کشم از با هم بودنها.بیرون رفتن با او عذاب شد.غذا خوردن مشترک.قدم زدن مشترک.دیگر نمی توانستم زیر درخت های تنومند و قدیمی کنار رودخانه بنشینم و باید با او می رفتم قایق موتوری سوار می شدم.دیگر کنار ساحل نمی توانستم ساعت ها به امواج چشم بدوم و باید تا کافه دلخواهش همراهی اش می کردم.باید برمیگشتم.خودم می شدم.دوباره.دوباره خودم شدم.وحشی شدم.تابلوی به من نزدیک نشویدم را آویزان کردم بالای غارم و بهش فهماندم که حق ندارد وقتی من لباس می پوشم و بیرون می روم دنبالم بیاید.حق ندارد بپرسد کجا می روم و کی برمی گردم.

نشسته بودم کنج غارم و فکر می کردم زمانهایی که "میم" می رود خانه اتاق چقدر ساکت است و من چقدر این سکوت را می خواهم.چقدر می خواهم که جز "سلام" و "شب به خیر" و "خواهش می کنم قابلی نداشت" با کسی حرف نزنم و کاش میم سال دیگر توی اتاقی که من هستم نباشد.

این چند روزه که آمده ام خانه،دلم برای غارم تنگ شده.راستش،تنها جایی که حاضرم سر و صدا را تحمل کنم توی همین خانه است و به تنها کسانی که اجازه می دهم شیشه تنهاییم را بشکنند و ابدا بابتش ناراحت نیستم همین خانواده است.نمی دانم این حس،این نیاز به دوری از آدمها دارد من را با خودش کجا می برد. زمانی هیچ غصه ای را بزرگتر از این نمی دانستم که توی کوچه جدید یا مدرسه جدید یا شهر جدید تنها بمانم و خودم را به در و دیوار می زدم و با همه آدمها دوست می شدم.از سلام و احوالپرسی کردن،همه جا آشنا داشتن،رهبری کردن و محور یک گروه شدن لذت می بردم.ولی حالا فقط دلم می خواهد همه آدمهای دنیا دست از سرم بردارند و بگذارند از تنهاییم لذت ببرم.

سه سال است که دوست جدیدی پیدا نکرده ام.(البته در دنیای مجازی تا دلتان بخواهد دوستان خوب دارم.)

این حس دارد مرا به کجا می برد؟

خیال واژه...
ما را در سایت خیال واژه دنبال می کنید

برچسب : غار, نویسنده : khialevajeo بازدید : 146 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:56